پازلی به نام زندگی

سعی کن فقط زندگی کنی به خاطرآوردن سهم پیرهاست.

پازلی به نام زندگی

سعی کن فقط زندگی کنی به خاطرآوردن سهم پیرهاست.

گذشته!

من اینجاچه کارمیکنم ؟بین این همه عددورقم وگزارش بودجه وماشین حساب وصورت مالی وگزارش حسابرسی وهزارتاچیزدیگه ای که قرارنبودهیچوقت توی زندگیم  جایی داشته باشن.بین هزارتاچیزغریبه ای که باوجودتقریبا 2سال زندگی مشترک باهاشون وبینشون وحتی بعضی شبهادیدنشون توی خواب هنوزهم بااکراه لمسشون می کنم وبه چشم هووبهشون نگاه می کنم وخلاصه اینکه احساس خوبی نسبت بهشون ندارم!مگه باخودم قرارنذاشتم یکی ازرشته هایی که برای دانشگاه اصلا بهش فکرنکنم همین رشته وشغل فعلیم نباشه؟!مگه قرارنبودمن وفلانی باهم همه ی جاها ی ناشناخته رویکی یکی فتح کنیم وبشیم بهترین توکارخودمون؟مگه من وفلانی باکشیدن نقشه های جورواجورورنگارنگ والبته الان می فهمم کودکانه قندتوی دلمون آب نمیشد؟

فلانی یادته پشت میزونیمکت های سال سوم چه نقشه هایی که برای این روزهامون نمی کشیدیم؟ این که هردوتامون قاطی یه مشت عمله ای که داریم بهشون دستورمیدیم مشغول حفاری وکاوش زمین هاوتپه هایی هستیم که تاحالاهیچ باستان شناس وحتی موجودزنده ی دیگه ای دستش بهشون نرسیده!این که باهم چه جاهایی که نمی ریم وچه کارهایی که نمی کنیم؟تورونمی دونم ولی من که خوب یادمه.تورفتی! یعنی توبه دلت گوش دادی ورفتی واینجابودکه راهمون حداقل توی مسیرکاری ازهم جداشد.آره توبه صدایی که ازتوی سینه ات باهات حرف میزدگوش دادی ورفتی ومن به صدایی که ازتوی گوشهام درمیومدمثل همیشه!خیلی واسم سخت بودموقع هایی که توبرام ازخاطراتت توی سفرها ودرسهایی که می خوندی وچیزهایی که خودت بادستات اززیر خاک درآوردی میگفتی ومن چیزی نداشتم که برات ازحسابداری شرکت های سهامی وحسابرسی داخلی ونسبت های مالی بگم .ولی یه چیزی آخرحرفهات همیشه یه کم آرومم می کردومنوازتصمیمی که گرفته بودم مطمئن تر مخصوصاوقتی که دیگه داشتیم فاغ التحصیل می شدیم اینکه توچندبارتوی صحبتهات می گفتی خوش به حالت چون رشته ای که من عمر ووقتم روبراش گذاشتم اصلا جایی برای کارمخصوصا واسه ی خانومهاتوی این کشورنداره وتوبه محض اینکه درست تموم بشه همه جابه تخصصت نیازهست وانصافاهم که راست گفتی .توبعدازدرست یه سال نشستی توخونه وبعدشم که عروس شدی ومنم ازهمون سال آخراومدم سرکاروتاالان هم که هستم

خدایامی دونی تاحالا چندبارواسه ی انتخاب این مسیرتوی دلم به خودم لعنت فرستادم وچندبارانگشت اشاره ام  روطرف خانوادم گرفتم ومتهمشون کردم به اینکه مسیرزندگیموباراهنماییشون عوض کردن.ولی آخرِِهمه ی این بچه بازی هاکلاهموقاضی کردم ودیدم اگه اونانبودن وتودلم روخالی  نمی کردن وراهنمایی نمی کردن منوالان مثل خیلی دیگه ازدوستهاوهم سن وسالهام داشتم روزوشبم رومی شمردم ومنتظریه شاهزاده سواربراسب سفیدبود.م (می گم راهنمایی نمی گم اجبارچون خداروشکرتااین لحظه اززندگی هیچ فشارواجباری رودرهیچ موردی ازطرف خانوادم احساس نکردم.)خدایاشکرت که مسیرزندگی منو این طورقراردادی که موقعی که همه بهم می گفتن انتخاب رشته ی دانشگاه یعنی انتخاب بقیه مسیرزندگی نذاشتی گوشهام حرفهاشونونشنوه وچشمام نگرانی توی چشماشونو نبینه.شکرت موقعی که مامانم فرم استخدام اینجاروبهم داد فراموشی روازم گرفتی وشکرت واسه ی موقعی که دیگه داشتم فکرمیکردم فقط استعفاازاین شغل وموقعیت ووضعیت فعلیه که می تونه یه کم آرومم کنه توبازم دست مهربونت روروی سروگوشم کشیدی وبقیه ی سرنوشت منوبه محل کارفعلیم سپردی!

خودم خوب می دونم خیلی هم خوب می دونم خیلی هاآرزوی داشتن موقعیت منودارن( من آدم خاص بایه موقعیت فوق العاده نیستم ولی درحدواندازه ی  خودم وقتی باهم رده هام خودم روتوی جامعه فعلی  مقایسه میکنم میبینم خداروشکروضعییتم خیلی بهتره)ولی بایدبهم حق دادکه به خاطربعضی فرصتهاوموقعیت های ازدست رفته که شایدهم به نفعم نبوده وفقط یه رویاپردازی مخصوص سنم بوده  بخوام بعضی اوقات گله کنم .حالاهم مهم نیست اون کسی که ازش مینالم خودم باشم خانوادم باشه بقال سرکوچه باشه شمسی خانم  باشه یا قدسی خانم .موضوع اینه که هرچندوقت یک باربایداین زخم تازه بشه وچندروزمنومشغول خودش بکنه.هرچندوقت یکباربایدازگذشته ای که توش رویاهای بزرگسالیمونقاشی می کردم یادی بکنم وآهی بکشم . اصلانمی دونم چی شدکه امروزواین لحظه یاداون روزهواون لحظه هاافتادم .اصلانمی دونم چی شد!فقط یه حسی بودکه اومدورفت ومنم اینجاثبتش کردم تابدونم ویادم باشه که احساسات وافکارآدمیزادچقدرسیال ومتغیره .فقط همین!

رفتارمن!

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور می گوید:

این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

اما

من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گیجم!
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست می دارم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیداْ بیشتر هستم! 

                                                  حتی اگر می شد بگویم
                                               این روزها گاهی خدا را هم
                                              یک جور دیگر می پرستم
                                                 از جمله دیشب هم
                                                  من کاملا تعطیل بودم!

گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی

صد بار در یک روز می میرم!

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند

اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری در دل ندارم

رفتار من عادی است!

قیصر امین پور

دبی دبی!

اولین پست تواولین روززمستون،چه رمانتیک!!

دیشب مهمون داشتیم عمه وعمه وعمو!حسابی خوردیم ولی نمی دونم چراامسال مثل همیشه نبود.هرچی بودگذشت حالامعلوم نیست کی سال دیگه بتونه این شب روببینه!

شرکتمون اعلام کرده چون نمی شه بیشتراز9روزمرخصی به سال بعدمنتقل کردبایدتاآخربهمن ماه ازمرخصی هاتون استفاده کنید.منم فکرکنم حدود15روزمرخصی طلب دارم بنابراین طی مهمونی دیشب باعمه خانم قرارومداردبی روگذاشتیم البته تاحالا2000باراین قرارمنعقدوبه همان دفعه هم لغوشده!!ولی خدایی این دفعه خیلی دوست دارم برم مخصوصاکه یه سری عکس ازپارک آبی دیدم. خیلی هامیگن جای خوبی نیست وفلان وبهمانه ولی به نظرمن همه چیزبه خودآدم وشخصیتش بستگی داره من اگه اهل چیزی باشم چه توایران چه مریخ چه دبی کارم رومیتونم راه بندازم!خیلی هاازمرزایران که ردمیشن فکرمیکنن واردیه کره دیگه شدن 180درجه عوض میشن.بعضی هاهم نه مثل همیشه هستن با همون لباس وهمون مدل رفتارکه نوع دوم بین ایرانی های عزیزخیلی کم اتفاق میافته!به هرحال امیدوارم درست بشه ازطرف من که okهست حالامونده ازاون طرف یعنی عمه وشوهرش.پس بیا بریم دبی دبی..

پی نوشتک:امروزبه مناسبت اولین روززمستون من شالی روکه توسط سه نسل یعنی من ،مامانم ومادربزرگم بافته شده بودروافتتاح کردم.عکسش روشب میگیرم ومیذارم اینجا.

در انتهای هر سفر
 در آیینه
 دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
 پاپوش پای خسته ام
 این سقف کوتاه آسمان
 سرپوش چشم بسته ام
 اما خدای دل
 در آخرین سفر
 در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

                                                                                حسین پناهی

بهاربیست                   www.zibasazi.bahar-20.com