پازلی به نام زندگی

سعی کن فقط زندگی کنی به خاطرآوردن سهم پیرهاست.

پازلی به نام زندگی

سعی کن فقط زندگی کنی به خاطرآوردن سهم پیرهاست.

اعترافات۱

بعضی حرفهاهست که می خوام فقط اینجابنویسمشون.این حرفهاودرددل هاروتاحالابه هیچ کس نگفتم چون من کلا آدمی نیستم که اهل درددل کردن برای کسی باشم.بعضی ازاین حرفهاروحتی خودم هم درموردشون فکرنمی کنم ولی پیش خودم گفتم ثبتشون کنم یه جایی شایدروزی وقتی دلم واسه این روزاتنگ شدشایدبهشون خندیدم ازشون درس گرفتم یاهزار تاحس خوب وبددیگه.

۱-احساس خوبی بهش داشتم اگه بخوام کل ساعتهاوروزهاواوقاتی که باهم بودیم رویه سرجمع بگیرم شایددو ماهم نشه .باهم بودیمیعنی مادوتاتنهانبودیم کلا۷-۸تادختروپسربودیم که واسه کاریکی ازدوستام دورهم جمع شده بودیم وبه قول معروف دست به دست هم داده بودیم واون یکی ازارکان مهم اون گروه بودوکارش ازهمه تخصصی تر.چندتامون دفعه ی اولی بودکه همومیدیدیم ازجمله من واون.چندروزاول باهم بودنمون خیلی عادی بودبرام حضورش اصلا حسی بهش نداشتم نه خوب نه بدمثل تاثیریه صفرتوحاصل جمع تااینکه بین کارمون یه وقفه ی تقریبادوهفته ای افتادومن تازه فهمیدم این مدت چه مرگم بوده من تازه فهمیدم که چرامامانم سرشام یه شب بهم گفت ازوقتی رفتی سراین کارمثل آدم منگهاشدی!ومن تازه فهمیدم که چرا چندوقته هرکی روتوخیابون به قول معروف باتریپ اون میبینم فکرمیکنم اونه یااینکه حتی فقط منتظرم اون جلوم سبزشه!!خدایاچرامن اینجوری شدم ؟من که همه رومسخره میکردم چراتوکوزه افتادم؟خدایایعنی منم عاشق شدم؟نه بابااین که عشق نیست !اگه عشق نیست پس چیه؟اصلا وقتی آدم عاشق میشه یعنی چه جوری میشه؟ع.ش.ق این سه حرف مدام توسرم میچرخیدومی رقصیدوبدترازهمه اینکه فقط خودم می فهمیدم چم شده .من آدمی نبودم که به کسی ابرازعلاقه کنم به خاطرهمین وقتی بعدازاون فاصله ی زمانی  برگشتیم سراون کارلعنتی سعی کردم خیلی عادی مثل قبل رفتارکنم اونم که سرش توکارخودش بودوباوسواس وجدیت کاری روکه بهش محول شده بودانجام میداد.چرادروغ !یه باردونفری باهم رفتیم بیرون قراربوداون کاری روکه واسه دوستم انجام داده برای منم انجام بده بنابراین قرارمون ودیدارمون توی کافی شاپ یه قرارکاری بود /باهم خیلی حرف زدیم درموردکارم/خیلی خندیدیم درموردکارم/اون خیلی بهم لطف کردومنوخیلی راهنمایی کرددرموردکارم/حدودنیم ساعتی تاخیابون اصلی باهم پیاده اومدیم وگپ زدیم درموردکارم کارم کارم...

 الان ۲سالی گذشته ازاون روزا ومن دیگه ازاون خبرکه ندارم هیچی بااون دوست مشترک فرصت طلب هم قطع رابطه کردم .الان که فکرمیکنم میبینم که شایداسم احساس اون روزام عشق نبوده حس پاک وتجربه ی خوبی بودواسه اینکه خودمو بهتربشناسم من ازاون خوشم میومدچون ازبعضی لحاظ مثل خیلی پسرای دیگه نبودوقتی میدیدم چطوردربرابردوست کم تجربه ی من اینقدرصبوری می کنه اینقدرخوش برخورده وبه فکرمنافع خودش نیست ازش خوشم میومدوقتی میدیدم چطورحواسش به کارش هست وچقدرکارشوخوب بلده قندتودلم آب میشدوخیلی رفتارهای موجه دیگه مثل وقتی که توماه رمضون مادخترا همه سرظهربساط نهارپهن کردیم وباهرهروکرکرتناول نمودیم واون یه گوشه وایساده بودنمازمیخوند.اینا عشق نیست اگه مادربزرگ منم این رفتارهارومیدید ازاون خوشش میومد!

به قول معتادهامن الان پاک پاکم احساس خاصی نسبت به اون ندارم واگه یه روزتوخیابون ببینمش یه لبخندکوچولو وکمرنگ گوشه ی لبم میشینه همین وبس.

 

 

۱-تاحالا هیچ وقت نشده باکسی قهرکنم یااینکه ازکسی بدم بیاد جوری که اصلا دوست نداشته باشم توصورتش نگاه کنم اماچندوقته نسبت به یه نفراین احساس روپیدا کردم درظاهرخیلی باهم خوبیم یعنی مشکل خاصی باهم نداریم ولی من تودلم احساس خوبی بهش ندارم چون بعضی حرکاتش واقعا اذیتم میکنه.

۲-بعدازدوماه که خانم عموتشریف بردن فرنگ برای تغییرآب وهواتازه امروز چشممون به جمال خان عموروشن گشت.

۳-امروزتصمیم گرفتم واسه ارشدبرنامه ریزی کنم.

 4-...یادم نمیاد!!! 

change

چندوقته درست یادم نمیادازکی به فکرتغییروتحول توی زندگیم افتادم.آمدنم به اینجاهم یکی ازنشونه هاشه؛واسه چندتاشرکت رزومه فرستادم،دوباره سراغ کتابهای زبانم رفتم البته فقط فعلا چیدمشون روهم دیگه ،واسه دوستای قدیمیم که خیلی وقته ندیدم وحرف نزدم باهاشون اس ام اس عشقولانه فرستادم.مدل لباس پوشیدنم رو(البته توی خونه)دارم عوض میکنم نه اینکه قبلا زیرشلواری می پوشیدم الان می نی ژوپ(درست نوشتم آیا؟)نه ولی...عوض کردم دیگه! یه حالی هم می خوام به موهام بدم وکلی تغییرات دیگه که گفتن نداره وهمه ی اینها به خاطراینه که به این نتیجه رسیدم:مگه من چندسال قراره زنده باشم وزندگی کنم؟مگه من چقدرفرصت واسه ی کارایی که نکردم ولی دوست داشتم حداقل یه بارتوی زندگیم انجام بدم دارم؟نمی خوام تلخ بشم وفضاروسم پاشی کنم نمی خوام بگم من آدم آینده نگری هستم ویااینکه آدم ترسو ومفلوکی هستم که نشستم تافرشته ی مرگ بیادمنوباخودش ببره ددر!این یه واقعیته که من بهش مومن هستم وهرروزکه میگذره ایمانم بهش قویترمیشه چون دارم اونولمس میکنم.

"مرگ اززندگی پرسیدچرامن تلخم توشیرین؟زندگی گفت چون من دروغم توواقعیت "