پازلی به نام زندگی

سعی کن فقط زندگی کنی به خاطرآوردن سهم پیرهاست.

پازلی به نام زندگی

سعی کن فقط زندگی کنی به خاطرآوردن سهم پیرهاست.

یه دعای کوچولو

خداوندابرای همسایه که نان مراربودنان ،

برای عزیزانی که قلب مراشکستندمهربانی، 

برای کسانی که روح مراآزردندبخشش ،

وبرای خویشتن آگاهی عشق وآرامش می طلبم.

من وحسادت!

واقعانمی دونم ونفهمیدم چرااین جوری درموردمن فکرکردند.اصلایک درصدهم احتمال نمی دادم که دردرجه اول شیواودردرجه دوم مامان وبابا فکرکنن من دارم به شیواکم محلی میکنم.خوب من اخلاقم این طوریه باصمیمی ترین دوستم هم خیلی قاطی نمی شم واصلاهم پشت این طرزتفکرم اهداف ومقاصدپلیدانه ای نیست به خدانیست من عادت دارم شبهاحتما کتاب بخونم یااینکه برم روتختم درازبکشم موسیقی گوش بدم این کارمن یعنی ناراحت بودن من ازحضورشیوا؟همه میگن توخواهرشوهرخوبی هستی چون همه می دونن که من کاری به کارکسی ندارم وسرم به کارخودم گرمه اصلامن چراباید بی محلی کنم به اون؟ این کارچه نفعی برای من می تونه داشته باشه؟مدل رابطه ی برادرم بامن که خواهرشم بااون که زنشه اصلاقابل مقایسه نیست که حالا من بخوام حسودی کنم وعوضی بازی درآرم تابرادرم رودوباره مال خودم بکنم.قسم می خورم که تاحالا توی عمرم به کسی حسودی نکردم غبطه شایدخوردم ومثلاگفتم پیش خودم که خوش به حال فلانی مثلااینوخریده یااینجارفته یااون کارروکرده ولی پشت این حرفهام اصلا نیت بدی نبوده.به خاطرهمین وقتی دیشب قبل ازاومدنشون مامانم بهم گفت باهاش مهربونترباش وبعدش هم بابام حمایت وتاییدکردمامانموداشتم آتیش می گرفتم هم به خاطربرداشت اشتباه اونهاوهم اینکه اوناهنوزمنونشناختن.به خاطرهمین دیشب اولش یه کم بامامانم بحث کردم وولی وقتی بابام هم واردشدومن دیدم اینااصلاتویه فضای دیگه بحث میکنن وانگشت اتهامشون روطرف من گرفتن لال شدم وهیچی نگفتنم چون دیدم فایده ای نداره.

حالاهم همش دارم فکرمیکنم که کجای کارمن اشتباه بوده که اینااینطوری میگن.اصلاهرچی می خوان بگن من همینم که هستم!  

 پی نوشت:این هم یه تصویرپرازفرشته های کوچولوبرای تلطیف فضا!ببخشیدازکادرزده بیرون حوصله نداشتم ادیتش کنم!

نه این حقیفت نداره!

خدای من چی فکرمیکردم چی شد!فقط همینوبگم که الان تمتم موهای تنم سیخ شده وهمش خندم میگیره !زندگی واقعی منم داره تبدیل میشه به مسابقه شبکه GEM  . 

 فکرکن اگه منوانتخاب کنه نمی دونم بایدچکارگنم.ظهراومداینجاوچندکلمه ای باهم حرف زدیم بامزه بود!وای اصلانمی دونم چم شده بیشترازهمه به حرفهای آقای نی از ی خندم میگیره وای چقدربامزه وساده باهام حرف می زنه میگه من حتمابایدیه عروسی توی شرکت راه بندازم!  

پی نوشت:من ارتباط این پست باپست آقای همکارروکاملاتاییدمیکنم!