پازلی به نام زندگی

سعی کن فقط زندگی کنی به خاطرآوردن سهم پیرهاست.

پازلی به نام زندگی

سعی کن فقط زندگی کنی به خاطرآوردن سهم پیرهاست.

اعترافات۲

من  وتوفامیل بودیم یعنی هنوزم هستیم.بابای تومیشه پسرخاله ی مامان من بعدش شدیم همسایه وبعدش هم هم مدرسه ای وبعدبعدش هم شدیم همکلاس .ازفامیلی وهمسایگی ما همه ی بچه های کلاس خبرداشتن به خاطرهمین هرچیزی روکه ازتومیشنیدن میومدن پیش من تابراشون حرفها والبته خاطرات تورو تاییدیابرعکس تکذیب کنم ومن یادم نمیادکلمه ای ازحرفهای توروکه همشون واسه خودم هم تازگی داشت تاییدکرده باشم!

آخه دخترخوب توکه 2تاازداییهات پا.س.داربودن ویه بارپدربزرگت به خاطراینکه مامانت بدون چا.د.ررفته بودخونشون راهش نداده بودتوخونه پس چرابه همه گفتی جشن تولدت روتویه باغ اونم مختلط گرفته بودین وهمه فردای اون روزازمن  می پرسیدن دیشب خوش گذشت؟ منم هاج وواج وازهمه جابی خبراونارونگاه می کردم البته توگفته بودی فامیلهای بابات که من روهم شامل میشدبه مهمونی مجللتون دعوت نکردی!

آخه بنده ی خداهیچکدوم ازاعضای خونواده ی تو رنگ خونه ی عموت که خارج زندگی میکنه روحداقل تااون موقع ندیده بودن اون وقت توچطوریه مدت تواون کشورزندگی می کردی وازخاطراتت میگفتی؟

آخه م...جون امضای ع.ا.بدزاده تودفترخاطرات توچه کارمیکردکه باافتخاراونوبه همه نشون میدادی؟(اون موقع تب فوتبال خیلی داغ بودوکلا توکلاس بچه هادودسته بودن طرفدارهای نیما .نک.یساوطرفدارهای عا.بد.زاده)

بازم بگم؟؟؟؟

یه چندوقت که گذشت دیدم نه بابادروغهاوخالی بندیهات داره دامن منم میگیره مثل وقتی که گفته بودی برادرمن باپسرعموی توزنگهای آخرکه تعطیل میشیم میان دم مدرسه ما!!!این یکی دیگه به قول معروف توکَتم نمی رفت پس این یکی روبه روت آوردم وجالب اینکه تونزدی زیرش وگفتی برای اینکه جلوی فلانی کم نیاری این اراجیف روبافتی.

این دفعه هم مثل همیشه بی خیال حرفهاوکارات شدم وگفتم پینکیوآدم شدتوهم حتمامیشی!

شماخونتون روبردین یه جای دیگه واین دست توروبرای ساختن دروغهای تازه بازترمیکردولی فرق دروغهای وموقعیت جدیدت باقبل  این بودکه این دفعه اون دوتاگوش مخملی روتوی  سرمن دیدی ومن شدم قربانی جدیدتو.ازدوستها وهمسایه های جدیددتون میگفتی که یکیشون هم عاشق دلخسته ی توبودوتوبیشتروقتت رومثلابااون می گزروندی وچه داستانهایی برام نگفتی ازمخفی شدن توکمدخونشون برای دورموندن ازچشم خانوادش تاچیزهای مسخره ی دیگه ای که خوشبختانه یامتاسفانه یایادم نیست یااینکه ازیادآوریشون چندشم میشه!

.بعضی وقتهادلم می خواست رسوات کنم جلوی همکلاسی هامون معلمهافامیل همسایه وخلاصه هرکسی که می شناختت ولی هیچوقت این کاررونکردم البته یکی دوبارکه دیگه گندش رودرآورده بودی چقلیت روبه مامانم کردم اون هم منوبه صبرتشویق کرد!!دروغهات یک طرف باعث شدازت خوشم نیاداون احساس بدی هم که نسبت به خودم بعدازشنیدن چرت وپرت هات به خودم پیدامی کردم ازطرف دیگه اعصابم روخوردمیکرد،احساسی شبیه اینکه من اونقدرساده لوحم که توبه خودت این اجازه رومیدی که هرچی خواستی به خوردمن بدی ومنم باسکوتم توروبیشتربه این کارتشویق میکردم.

فلانی توالان کجایی؟چه کارمیکنی؟هنوزم همون موجودسابقی یاآدم شدی؟البته امیدوارم شده باشی چون واقعاً بعضی وقتهادلم برات می سوخت.اصلا ولش کن تنهاکاری که موتن برات بکنم ایه که ازخدابخوام توروبه راه راست هدایت کنه تاتوقدرخونواده وموقعیتی روکه داری بدونی ونخوای که اون چیزی باشی که هیچ وقت نبودی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد