پازلی به نام زندگی

سعی کن فقط زندگی کنی به خاطرآوردن سهم پیرهاست.

پازلی به نام زندگی

سعی کن فقط زندگی کنی به خاطرآوردن سهم پیرهاست.

مامان بابا ببخشید!

هنوزتاجنگ وجدال هورمونهام که دوهفته ای مونده یعنی تاهمون سندرم کذایی ماهانه پس چراچندروزی هست که دارم پاچه همه رومیگیرم ومثل دیوونه هاشدم؟

خودم میدونم .خوب هم میدونم که این پدرومادری که الان دارم براشون نازمیکنم ومثل آدمهای بی شعورباهاشون رفتارمیکنم همیشه که پیشم نیستندتامن بتونم این رفتارهای بچگانه روجبران کنم وازدلشون دربیارم .خودم خوب میدونم که اگه وقت هم داشته باشم اونقدرمغروروکله شقم که هیچ وقت ازشون عذرخواهی نمیکنم.زندگیها خیلی کوتاه شده ورفتنهاخیلی سریع و... بگذریم.

خطاب به خودم وهرکسی که مثل من بعضی وقتهاقاطی میکنه:فقط سعی کن آدم باشی همین!

شناییدن!

بعدازتقریبا ۱۵سال دیروزرفتم استخر!

۱۵سال پیش یه مربی احمق روزای اول آموزش منوهول دادتوعمق۴متری منم داشتم مثل مرغ سرکنده توآب دست وپا میزدم.اراون روزبه بعدنه تودریا می رفتم نه استخرولی دیروز رفتم واسه آموزش وآبی به تن وبدن زدم وحسابی شناییدم.

خدمات وبلاگ نویسان جوان             www.bahar20.sub.ir

اعترافات۳

این ماجرا برمی گرده به تقریبا۱۰سال پیش یعنی زمانی که ارتباط دختروپسریه فاجعه به حساب می آمدبگذریم.قبلش هم بگم که خانواده پدری من تویه شهرمذهبی والبته کوچیک زندگی می کنن که تاقبل ازاینکه دانشگاه آزاداونجاشعبه بزنه هیچ آدم غیرچادری اونجا نمیدیدی والان ۵-۶سال میشه که مردمش ومخصوصا جوونهاش حداقل توپوشش آزادترشدن.من یه دخترعمه ای دارم که دوسال ازمن بزرگتره این دخترعمه مایه شیطونی کرده بودوباشاگرد خصوصی باباش که خونشون توکوچه ی  عمه اینابوددوست شده بودوارتباطشون این بودکه بتونن توکوچه ازکنارهم ردبشن ونگاهی وسلامی وکلافقط درحدصحبت تلفنی بود.البته ۲-۳ساعتی مکالماتشون طول می کششششششششششششید!حالامن چرا می خوام اعتراف کنم؟بابام شهرشون کارداشت منم سریش شدم که می خوام باهات بیام وخلاصه منم عازم شدم.بابام رفت دنبال کارش منم پریدم رفتم خونه ی عمه ی مذکورتادررکاب دخترعمه جان باشم.اونم پیشنهاددادزنگ بزنه به آقای دوست پسر تامنم باهاشون آشنابشم حالامن یه دختربچه ۱۳ساله دخترعمم۱۵ساله واون یارو۱۷ساله وکاملا میشه حدس زداین مکالمه تلفنی تاچه حدمسخره است .

این آقای محترم می خواست یه کاست سیاوش قمیشی ویه نامه پرسوزوگدازبده به این دخترعمه ماحالاهیچکس نمی دونست این بنده خداچه جوری بایداین چیزاروبه دست مابرسونه چون قبلا این آقایاخانم محترم برادرهای کوچکترشونوبایه چیزی خرمیکردن واون وروجکهااین وظیفه خطیرروبه عهده داشتن.القصه اون روزازوروجک مروجک خبری نبودودخترعمه هم اصرارداشت تامن اونجاهم این اتفاق بیفته.خلاصه یه پیشنهاداین میدادیه پیشنهاداون تااینکه من گفتم خوب بدین کبوترنامه بربیاره حالایکی نیست بگه تواگه حرف نزنی میگن لالی؟؟؟اونم نه برداشت نه گذاشت گفت خوب توبشوکبوتر!حالامنومیگی!دخترعمه هم گفت آره کاری نداره پاشوتاکسی نیست برووخلاصه ازاون اصرارازمن انکارتااینکه من مغلوب شدم وازاونجایی که خونه ی یکی دیگه ازعمه ها ومغازه ی پدربزرگم درست سرکوچه بوداول رفتیم بالاپشت بوم تامنطقه رورصدکینم بعدش که مطمئن شدیم کسی نیست من باپاهایی لرزان  به طرف محل قرارروانه شدم به دم درکه رسیدم می خواستم برگردم ولی برنگشتم ورفتم وبسته ی کذایی روگرفتم وباافتخاربرگشتم ووقتی دخترعمم پرسیدبه نظرت تیپ وقیافش خوب بودمن واقعا نمی دونستم چون ازترسم اصلا به صورت طرف نگاه هم نکرده بودم!حالا که فکرمیکنم به اون روزا میبینم چه سرنترسی داشتم والیته به تعبیری کله خربودم چون اگه کسی من روبایه پسرتویه خرابه پشت خونشون میدید چی خیال میکرد!؟

واین موضوع الان واسه من یه خاطره است وهمینطوریه اعتراف چون به جز۲-۳نفرهیچکس ازاین موضوع خبرنداره.